و اما عشق.....
حديث غريبيست.همه مي دانند وهيچ کس نمي داند.سياري آدم ها در دورانهاي مختلف از عشق گفته اند و نوشته انددر اساطير مردان جواني که براي رسيدن به معشوق خود که معمولا دختر پادشاه هم هست هر کاري مي کنند و شروط سخت پدر را پشت سر مي گزارندوهمه از قدرت عشق است.از ايلياد هومر گرفته تا کيمياگر پائولوکوئيلو همه از عشق گفته اند و اگر هم نگفته اند به صورت غير مستقيم نتوانسته اند وجود آن را به هر صورت منکر شوند.البته کساني هم آن را انکار کردند اما اين انکار مثل اين است که در برابر منبع بزرگ نوري ايستاده باشي و پشتت را به آن بکني و بگويي نوري وجود ندارد.در حالي که اگر نوري نباشد در سياهي مطلق ديگر تويي هم وجود نخواهد داشت.وقتي من عشق را دوست داشتن پاک خداوندي را ،محبت را از زندگي حذف مي کنم مي بينم تمامي مصدر هاي زيباي زندگي ساز از ايثار و فداکاري و دوستي و آشنايي تا وحدت و انقلاب و نوشتن و همه و همه چيز از بين مي رود وآن وقت است که تاريکي بر سرنوشت ما حاکم مي شود.اي کاش عشق را زبان سخن بود