روز قسمت بود خدا هستي را قسمت مي کرد خدا گفت : چيزي از من بخواهيد هر چه باشد شما را خواهم داد سهم تان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است و هر که آمد چيزي خواست يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ نه بالو نه پايي و نه آسمان و نه دريا .....تنها کمي از خودت تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد نام او کرم شب تاب شد خدا گفت : آن که نوري با خود دارد بزرگ است حتي اگر به قدر ذره اي باشد