ا
زمن گرفته داغت شبهاي گفتگو را
بي توسكوت پائيز ، بسته ره گلو را
آوا ز جويباران ، بي منتهاي اشگم
بنگر چگونه برده ، ازسيل آبرو را
گفتم به خود كه مهتاب، شايدبه شب نباشد
آويختم به هركوي ، فانوس جستجو را
ديم كه در سكوت ، ظلمت سراي اندوه
بگرفته نا اميدي ، دامان ارزو را
رفتي و با قيام ، رگبار سرخ شيون
بستم دهان شاد ، مرد ترانه گو را
من غمگنانه اينجا ، خاموش بي تو ماندم
تا كه سپيده بگرفت ؛ شام سياه مو را
در آخرين دقايق ، اي موج آرزومند
ازشط سينه بر گير ، كشتي آرزو را